یکشنبه نهم آبان ۱۳۹۵
:.شيطان و معاويه.:

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه از فعاليت روزانه به تنگ آمده ، از حيله و نيرنگ و نقشه هاى گوناگون سردرد گرفته ، از رفت و آمد سرسپردگان و جيره خواران به ستوه آمده ، از زندان و تبعيد و كشت و كشتار، ضعف اعصاب گرفته بود قضاوتهاى ناحق و بى جا، وجدانش را عذاب مى داد و مى خواست از عذاب وجدان رهايى يافته و كمى از دردسر خود بكاهد. به اطاق مخصوص خود رفت كه از قالى هاى نخ قرمز و پرده هاى ترمه و متكاهاى پربار، و خت هايى كه با تشك هاى نرم فرش شده بود رفت . يك راست بدون آنكه نامه هاى خصوصى اش را مطالعه كند و از متن آنها باخبر شود، روى تخت خود لميد، شايد خواب به چشمهاى خسته او بيايد. اما مثل اينكه خواب هم از ظلم وجنايت او به تنگ آمده بود. آن شب خواب از او دور شده و تا نزديكى هاى صبح به سراغ او نيامد. نزديكهاى طلوع فجر بود كه با هزاران زحمت مى رفت كه چشمهايش گرم شود و به خواب رود، اما خواب نبود، بلكه خيال خواب بود!
در همان خيال خواب و بيدارى ، به نظرش آمد كه شخصى ناگهان وارد اطاق او شده و آهسته ، آهسته رو به تخت خواب او مى آيد.
بى اختيار از رخت خواب پريد و آن شخص هم مانند سايه اى از مقابل چشمانش ناپديد شد.
معاويه با عجله لحاف ابريشمى را از روى خود كنار زد و با چشمان خواب آلود و مضطربش نگاهى به گوشه و كنار اطاقش انداخت ولى كسى را نديد.
به رخت خواب برگشت و با بدن لرزان ، دراز كشيد. طولى نكشيد كه گويى سايه آن شخص دوباره به سراغش آمد. بار ديگر از خواب پريد و با ترس و نگرانى و آهستگى گفت :
كيستى ؟
آن شبح گفت : منم اى معاويه ! گفت : تو كيستى ؟ نامت چيست ؟ اينجا چه كار مى كنى ؟ او صدايش را بلند كرد و گفت : اگر مى خواهى نام مرا بدانى ، به گفته شما بنى نوع آدم ابليس هستم !
معاويه گفت : ابليس لعين ؟ جواب داد: بلى ، ولى آن ابليسى كه بايد به تو و فرزندان انسانى چون تو، لعنت و نفرين بفرستد. نه اينكه به او لعنت فرستند سپس زمزمه كنان گفت : اين انسان بود كه ميان من و خداى من جدايى انداخت .
معاويه گفت : اينجا آمدى چه كنى ؟ براى چه در اين هنگام مرا از خواب خوش بيدار كردى ؟
گفت : بيدارت كردم كه به سجده روى ، نماز جماعت گزارى ، چون هنگام نماز است .
مگر ((عجلوا بالصلوة قبل الفوت )) را از حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله نشنيده اى ؟ هنگامى كه او از وحدت الله سخن مى گفت . معاويه با تعجب گفت : تو از گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و وحدت سخن مى رانى ؟!
ابليس گفت : آرى ، من بودم كه مى خواستم بجز خدا به كس ديگرى سجده نكنم . معاويه گفت : تو مرا بيدار مى كنى تا نماز گزارم ؟ چگونه باور كنم كه مرا به خير مى خوانى ؟
دزدى كه مخفيانه در سراى ديگرى در آيد مگر پاسبانى مى كند؟ به خصوص دزدى مانند تو ((قطاع الطريق )) چگونه گفته هاى تو را باور كنم ؟ تو كسى هستى كه همه را فريب مى دهى ، يقينا مرا براى نماز بيدار نكردى ، مقصود حقيقى ات را بگو!
ابليس جواب داد: اى معاويه ! غرض من خير خواهى است ، من اول از فرشتگان بودم ، خدا را با جان و دل عبادت مى كردم ، محرم اسرار الهى و با ساكنان عرش ، هم دم و همنشين بودم . نظر لطف و رحمت الهى ، همواره با ما و بر ما بود. آن عرق خداشناسى هنوز در وجود من هست . سجده نكردن من اگر هم از روى حسد و تكبر باشد، باز هم اين كار از عشق من به خدا سرچشمه مى گيرد و از سر آن علاقه اى كه به خدا داشتم ، مى خواستم غير از خدا سجده نشود.

شيطان كه رانده شد، بجز يك خطا نكرد
خود را براى سجده آدم رضا نكرد
شيطان هزار مرتبه بهتر زبى نماز
او سجده را بر آدم و اين بر خدا نكرد

معاويه گفت : گيرم اين حرفهاى تو درست باشد و چنين كه گفتى : بوده باشى ولى الان از آنها خبرى نيست . تو رانده شده اى ، تمام فتنه و فساد روى زمين از تو بر مى خيزد، همه كشتارها به دست تو انجام مى گيرد. دزدهاى سر گردنه را هدايت مى كنى ؛ غرق شدن قوم نوح به دست تو بود؛ نابودى قوم عاد به وسيله باد، از نقشه هاى تو بود؛ سنگ باران شدن قوم لوط به وسيله تو انجام شد؛ ابولهب كه خويشاوندى را فراموش كرد، به تحريك تو، ابوالحكمى كه ابوجهل لقب مى گيرد، ((بلعم باعورا)) كه از رحمت خداوند دور مى شود، ((برصيصاى ))ى عابد كه كافر مى شود، هزار هزار مسلمانى كه از دين بر مى گردند و به دوزخ برده مى شوند، هزار فتنه و اختلاف كه از ميان خانواده ها بر مى آيد، همه زير سر تو و عامل آنها تو هستى ، آتش آنها را تو روشن مى كنى حربه را تو به دست آنها مى دهى . شيطان گفت : عجبا! آيا انسان به وسيله من كافر مى شود!؟ خير اين طور نيست . گمان مى كنى اين گمراهى ها از طرف من است ؟
اگر از طرف من بوده و طبيعت آنان بد و خراب و فاسد نبود، آيا توانستم يكى را ستمگر و ظالم و يكى را خيان كار، يكى را فريب كار و افسونگر و يكى را قاتل و خونريز بار آوردم ؟
چرا خوبان و نيكان را نتوانستم بفريبم و از راه راست به در برم ؟ چرا نتوانستم آنها را هم مانند تو تحويل دنيا بدهم ؟
تو و كسانى مانند تو هستند كه گناه مى كنند، عذر و بهانه خرابكارى هاى خود را به من نسبت مى دهند و اين طور وانمود مى كنند كه شما را فريفتم و به گناه كشاندم .
ولى همان خدايى كه من مى شناسم و در شناسايى تو ترديد دارم ، مى داند و خوب هم مى داند كه تو مانند تو گناه كار و بد سرشت هستند. نمى توانيد گناه خود را به گردن ديگرى بار كنيد.
اى معاويه ! راستى ، گمان مى كنى با اين بار گناه و حيله و مكر و شيطنت ، خليفه مسلمانان هستى ؟ كارهاى زشت و پليد خود را در كشتن پرهيزكارترين افراد دنيا و مسموم كردن آنان را مى خواهى به گردن چه كسى بگذارى ؟
اى معاويه فريبكار و پر حيله ! به هوش باش كه لعنت ابدى بعد از من نصيب تو خواهد بود!
صداى نيرومند ابليس لرزه شديدى بر سر تا پاى معاويه افكند. خواست سر خود را زير لحاف كند، باز صداى او را شنيد كه مى گويد: من كى مى توانم قلب مرد را سياه كنم ؟ من خدا نيستم كه بتوانم در قلب هاى مردم تصرف كنم ؟ چگونه مى توانم خوب را بد كنم و بد را خوب نمايم ؟
عمل من مانند آينه هست كه خوب را خوب نشان مى دهد و بدرا بد. من افراد پست و نيك را راهنمايى مى كنم . اما پيشواى زشت كاران و بد سيرتان هستم . مثل من مثل باغبان است كه شاخه هاى تر را پرورش مى دهد و شاخه هاى خشك را مى زند.
خدا خير و شر را خلق كرده ، و انبيا را فرستاده كه شيوه بندگى را بر مردم عرضه كنند، گناه شهوات را عرضه نمايند، آن كه سرشتش پاك باشد دنبال انبيا مى رود، آن كه سيرتش ناپاك باشد دنبال شهوات !
گناه من چيست ؟ من هيچ كاره ام ! چرا مردم را لعنت مى كنند و خود را بى گناه جلوه مى دهند؟
معاويه كه خود را در پيش خداوند و هم شيطان باخته و نگرانى شديدى كه تمام وجودش را گرفته بود. چنين گفت : اى ملعون ! تو براى راه زنى و فريب كارى خود دليل و حجت مى آورى ؟ خود را تبرئه مى نمايى ؟ حالا از من راه چاه مى جويى ؟
درست است كه من تاجر اين دنيا هستم ، همه كس و همه چيز را به ديده تجارت و سود بردن مى نگرم ، ولى خريدار هر كالا و لباسى نيستم .
آن را مى خرم كه بتوانم در ميان مردم و خلق خدا به مصرف برسانم . اما با همه اين گفته ها نسبت به تو مشكوكم .
پس از آن ، همان طور كه روى تخت خواب نشسته بود، دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! داد ما را از اين دشمن قديمى بگير! خدايا! من در برابر دليل و حجت او عاجزم و نمى توانم او را محكوم كنم . گفت و گو كردن او هم براى من رنج آور مى باشد. اگر دستم را نگيرى روزگارم سياه و تباه است .
او حديث مى گويد: ولى حديث او پر از فتنه و و شر است ! با آن ، تمام مردان و زنان را افسون مى كند. در همين حال گفت : اى ابليس ملعون فتنه جو! راست بگو، چرا مرا از خواب بيدار كردى ؟
ابليس گفت : اى معاويه ! تو بى خود جسارت مى كنى و دست به درگاه حق بلند كرده اى و از او كمك مى خواهى ، تو از او يارى مى خواهى تا مرا دور دارد كه راه را بر تو نبندم ؟ تو را فريب ندهم و به گمراهى نكشانم ؟ تو كه تار و پود وجود و روانت را دسيسه و فريب كارى و گمراهى خلق فراگرفته ، دارى پيش خدا از من شكوه مى كنى ؟
در حالى كه بايد از دست نفس سركش خود بنالى ، بى دليل مرا لعنت مى كنى ؟ خودت از من نابه كارترى . گناه مى كنى و مرا بد مى گويى ؟
اى معاويه ! من از بد بيزارم ، يك بدى كردم هنوز از آن پشيمان و نالانم ، انتظار دارم خدا مرا ببخشد!! براى همين يك گناه در ميان خلق بد نام شدم . تمام مرد و زن گناه خود را به گردن من مى اندازند.
معاغويه كه از يان رك گويى ، و افشاى انديشه هاى باطنش كه از زبان شيطان بر آمده بود، بيچاره و ناتوان گشته و براى آن كه به اين گفت و گوها پايان دهد، باز به سؤال اول برگشت و گفت : اى ملعون ! بگو چرا مرا از خواب بيدار كردى ؟ تو همه را خواب مى كنى و به مستى فرو مى برى ، علت بيدار كردن مرا بگو؟
ابليس پاسخ داد: حالا كه تو براى اولين بار در عمرت ، به دنبال يك سخن راست برخاسته اى ، مى گويم : من از آن جهت بيدارت كردم كه نماز گزارى ! چون آه دل پشيمانى اينكه آفتاب بر آمده و نماز از دست تو رفته ، به درگاه خدايى كه ناظر دل ها است برترى دارد، اى آه دل را روانه درگاه معبود سازى ، اى معاويه فريب كار!
تو هنوز نمى دانى كه خداوند آفريننده زمين و آسمان ها، در همه آفرينش ‍ يك گوهر درخشان در نهاد آفرينش قرار داده كه نامش دل است ! و اين دل جاى خدا و نور خدا و عرش رحمان است .
و اين جهان جاى ديگران . آهى كه از دل برخيزد، چون نور خ دايى دارد روشن و پاكيزه و جاودانى مى ماند، براى همين است كه خدا مى گويد: از آه دل ها حذر كنيد و با خواسته هاى دل بى نوايان و مظلومان ، هم داستان شويد!
آه دل راستگو است . پشيمانى آن كه چرا به وقت نماز نرسيده ، بر صد نماز سروقت خوانده شده و لقلقه هاى زبان بى دل برترى دارد.
من مى خواستم تو با اين پليدى كه روانت را در نورديده ، به فيض الهى ؛ يعنى پشيمانى دل نايل نشوى و آه دل و پشيمانى روان پيدا نكنى !
در اين هنگام معاويه ديد كه در باز شد و سايه اى به شكل خودش كه همان قباى زربفت و عمامه سبز مانند خودش را بر سر داشت . آهسته آهسته وارد اطاق شد! و به سوى تخت معاويه پيش آمد. معاويه وحشت زده خود را به عقب كشيد و نعره بلندى برآورد و بى هوش افتاد.

نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 13:2 | | لینک به این مطلب
یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۱
:.شیطان و حرف حساب.:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اين طور نيست كه شيطان هميشه حرف ناحساب بزند. گاهى اوقات هم به دوستان و حتى دشمنان خود هم سفارش درست مى كند و حرف حساب مى زند. گاهى اوقات با همان حرفهاى حساب شده ، دوستان و طرفداران خود را رنجانده ، آنها را به رسوايى مى كشاند و از غرورشان پايين مى آورد.
روزى فرعون - همان كسى كه مدت ها ادعاى خدايى كرد و مردم هم خدايى او را پذيرا گشتند و از پيروانشان شدند. در حالى كه خوشه انگورى را به دست گرفته و آن را مى خورد، شيطان به صورت مرد ناشناس داخل مجلس شد و گوشه اى نشست .
فرعون رو به جمعيت كرد و گفت : آيا كسى هست كه خوشه انگور را مرواريد كند؟ شيطان گفت : بلى ، خوشه انگور را گرفت و اسمى ((از اسماءالله )) را بر آن خواند، فورا مرواريد شد. آن را به دست او داد.
فرعون هم آن را گرفت ، نگاهى كرد و از روى تعجب گفت : عجب استاد ماهر و زبردست هستى ! آيا تو ابليس نيستى ؟ گفت : چرا. بعد گفت : اى فرعون ! از اين عجيب تر آن كه ، با اين علم و كمال و استادى و مهارتى كه من دارم ، نه خدا و نه بندگان او، مرا حتى به بندگى قبول ندارند. - هميشه به من ناسزا مى گويند - ولى همين مردم تو را با اين خريت و بى وجدانى ، به خدايى گرفته و از تو پيروى مى نمايند. اين حرف را گفت و از ميان جمعيت ناپديد شد
اسم اعظم چه بر آنها بدميد
خوشه ها گشت همه مرواريد
گفت فرعون : زهى فصل و كمال
كه عديل تو بود فرض محال
زين سخن شد متبس شيطان
پاسخش داد چنين گريه كنان
من بدين فضل و كمال اى مجهول !
نزد حق بندگيم نيست قبول
مى كنم چون تو بدين رسوائى
دعوى ربكم الاعلائى
بلى ، اينجا آن ملعون حرف حق و حسابى را به ملعون تر از خود گفت . به او فهماند كه كار و روشش غلط است . او فقط يك دستور خدا را عمل نكرد. با آن همه عبادت و سابقه هاى طولانى كه در ميان فرشتگان داشت بيرونش ‍ كردند و ملعون دو جهان گشت . اما فرعون با اين كه نه خدا را عبادت كرده و نه در ميان ملائكه بوده و نه علم و كمال داشته و به خدا مشرك بود و ادعاى خدايى داشت خدا با او چه خواهد داشت ؟!
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 10:53 | | لینک به این مطلب
پنجشنبه دهم فروردین ۱۳۹۱
:. شیطان و فرعون .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


نقل شده يك نفر مصرى از قوم فرعون ، خوشه انگور بسيار زيبايى را به فرعون داد و گفت : مى خواهم اين خوشه انگور را با همين قيافه به شكل جواهرات و لؤ لؤ بزرگ در آورى ؛ زيرا تو خدا هستى - خدا هر كارى بخواهد مى تواند انجام دهد. - فرعون هم آن را گرفت و به او قول داد كه انجام دهد.
وقتى شب شد و تاريكى همه جا را فرا گرفت ، فرعون همه درها را بست و گفت : هيچ كس نبايد داخل شود. از اين درخواست مرد حيران بود كه چه كند؟
شيطان به كاخ او رفت و در زد. فرعون گفت : چه كسى در مى زند؟ شيطان در جواب گفت : فلانم به ريش آن خدايى كه نمى داند چه كسى بر در سراى تو است . تو اگر خدا بودى هر آينه مى دانستى چه كسى پشت در است . فرعون - از اين جسارت و بى باكى - او را شناخت .
خانه فرعون را شيطان شبى
حلقه بر در زد كه دارم مطلبى
گفت : فرعون اى فلان ! تو كيستى
آدمى يا جن و يا گو كيستى ؟
كيست آيا حلقه بر در مى زدند؟
از چه آيا دست بر سر مى زند؟
كرد شيطان ، بادى از مقعدرها
گفت : بادا اين به ريش آن خدا
كو نداند در برون خانه كيست
حلقه بر در مى زند، از بهر چيست (557)
فرعون گفت : اى ملعون ! داخل شو، او هم در جواب گفت : ملعونى بر ملعونى ديگر وارد مى شود. وقتى وارد شد، مشاهده كرد كه خوشه انگورى در دست فرعون است و درباره آن حيران مانده است .
گفت : او را به من بده ، تا مشكل تو را حل كنم . انگور را از او گرفت و اسم اعظم را بر او خواند. همان طورى كه آن مرد خواسته بود، بهترين لؤ لؤ و جواهر شد.آن گاه شيطان گفت : اى رفيق عزيز! خودت انصاف بده من با اين همه علم و كمال و قدرت كه دارم مى خواستم بنده اى از بندگان خدا باشم ؛ ولى مرا به عنوان بنده ، قبول نكردند و از درگاه سلطان حقيقى بيرونم كردند.
اما تو با اين نادانى و حماقت كه دارى ، ادعاى خدايى مى كنى و مرتبه بزرگى را مى خواهى .
فرعون گفت : اى شيطان ! چرا بر حضرت آدم سجده نكردى ؟ - كه تو را از بهشت بيرون كنند و ملعون شوى ؟ جواب داد: اى فرعون ! چه مى دانستم ، طينت خبيثى مانند تو در صلب او قرار دارد، از اين رو به او سجده نكردم .
(558)

نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 21:20 | | لینک به این مطلب
دوشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۰
:. شيطان او را از دعا كردن خاموش كرد .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
نقل شده است كه : كسى همواره در دل شب با سوز و گداز خدا را مى خواند. كامش با لفظ ((الله الله )) شيرين بود. اين حالت روحانى بر شيطان سخت آمد. پيش وى رفت و گفت : اى پررو! تو كه مى بينى خداوند، در برابر دعاها و اصرار تو لبيكى نمى گويد، چرا اين قدر لجاجت مى كنى ؟ بس است ، دعا كردن را رها كن و پى كار خود برو.
آن مرد بى چاره از القاى شيطان ، افسرده گشت و دعا را رها كرد. او در خواب ((خصر)) را در باغى سبز و خرم ديد. خضر به او گفت : چه شد؟ چرا ديگر ((الله الله )) نمى گويى ؟ در جواب گفت : من هر چه خدا را بيشتر مى خوانم جوابم را نمى دهد.
حضرت خضر گفت : خداوند، به من فرمود: به تو بگويم : مگر بايد جواب خدا را از در و ديوار بشنوى ؟ همين كه ((الله ، الله )) مى گويى ، جذبه خدايى تو را به سوى خود مى خواند و همين ، لبيك گفتن خدا به تو است .
نيز گفت : اى بنده خدا! خداوند متعال به فرعون جاه و جلال داد تا او دست به دعا بر ندارد و خداوند ناله او را نشنود.
پس از عزيز و اى مؤمن ! بدان كه همان سوز و گداز تو، دليل بر راه يابى و پذيرش توبه تو است
مولانا اين داستان را چه زيبا سروده :
آن يكى ((الله )) مى گفتى شبى
تا كه شيرين مى شد از ذكرش لبى
گفت : شيطان آخر اى بسيار گو
اين همه ((الله )) را لبيك مگو
گفت : شيطانش خمش اى سخت رو
چند گويى آخر اى بسيار گو
مى نيايد يك جواب از پيش تخت
چند ((الله )) مى زنى با روى سخت
او شكسته دل شد و بنهاد سر
ديده او در خواب خضر را در خضر(555)
گفت : همين از ذكر چون وامانده
چون پشيمانى از آن گش خوانده
گفت : لبيكم نمى آيد جواب
زآن همى ترسم كه باشم رد باب
گفت : او را كه خدا اين گفت به من
كه برو با او بگو ممتحن
گفت ، آن ((الله )) تو لبيك ماست
و آن نياز درد سوزت پيك ماست
حيله ها و چاره جوييهاى تو
جذب ما بود و گشاد اين پاى تو
ترس عشق تو كمند لطف ماست
زير هر يارب گفتنش دستور نيست
جان جاهل زين دعا جز دور نيست
زآن كه يا رب گفتنش دستور نيست
بر دهان و بر لبش قفلست و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملك و مال
تا بكرد او دعوى عز و جلال
در همه عمرش نديد او درد سر
تا ننالد سوى حق آن دهان
داد او را جمله ملك اين جهان
حق ندادش درد و رنج و آن دهان
درد آمد بهتر از ملك جهان
تا به خوانى مر خدا را در نهان
خواندن بى درد از افسرد گيست
خواندن با درد از دل برد گيست
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 18:31 | | لینک به این مطلب
شنبه دوم مهر ۱۳۹۰
:. شيطان و ((برصيصاى )) عابد .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
ابن عباس مى گويد: در بنى اسرائيل عابدى بود به نام ((برصيصا)). مدت طولانى خدا را عبادت كرد تا به جايى رسيده بود كه او را مستجاب الدعوه مى خواندند.
مردم براى درمان ديوانه ها و مريضهاى خود به او مراجعه مى كردند و او هم بيماران آنها را درمان مى كرد.
روزى از روزها دخترى ديوانه شد. برادران او آن دختر را پيش عابد آوردند تا دعا كند و او شفا يابد. آن دختر از خانواده اشراف بود. او پيش عابد رفت و مدتى ماند تا مداوا شود. شيطان ، عابد را وسوسه كرد كه اى عابد! اين دختر زيبا در دستان تو است و كسى غير از تو و او در اين جا نيست . اين قدر او را وسوسه كرد تا عابد را به زنا وادار است .
آن دختر از عابد آبستن شد. وقتى شكم دختر بزرگ و گناه عابد آشكار شد. شيطان به او پيشنهاد كرد: اى عابد! اگر برادران دختر بفهمند، آبروى تو را مى برند و تو را خواهند كشت . اگر مى خواهى از آن رهايى يابى ، دختر را بكش و او را دفن كن . عابد هم ، همين عمل را انجام داد. آن ملعون بعد از اين قضيه رفت و به برادران دختر گفت : چرا نشسته ايد! عابد با خواهر شما زنا كرده و بعد از آن كه آبستن شد او را كشت و دفن كرد. جاى قبر او را هم نشان داد. اين خبر پخش شد تا به گوش پادشاه رسيد. مردم و پادشاه آمدند پيش عابد، او هم اقرار به گناه خود كرد.
عابد را دست گير كردند و به دار زدند. وقتى او را بالاى دار كشيدند، شيطان در برابر او نمايان شد و گفت : اى ((برصيصا))! من اين بلا را بر سر تو آورم .
اگر مى خواهى از اين معركه خلاصى يابى ، بايد به آن چه مى گويم ، به فرمان من باشى ! آيا حاضرى قبول كنى ؟ عابد گفت : بلى قبول مى كنم بگو:
شيطان گفت : به من سجده كن ، عابد گفت : من كه بالاى دارم ، چگونه تو را سجده كنم ؟
گفت : با اشاره هم اگر سجده كنى من قبول دارم . عابد بدبخت با اشاره سجده كرد و به خدا كافر شد. در همان حال هم از دنيا رفت .(552)
قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:
كمثل الشيطان اذ قال للانسان الكفر، فلما كفر، قال : انى برى ء منك ، انى اخاف الله رب العالمين
(اين منافقان ) در مثل ((مانند شيطان اند كه به انسان (همان برصيصاى عابد) گفت : به خدا كافر شو. پس از آن كه به دستور آن ملعون كافر شد، به او گفت : من از تو بيزارم . من از عذاب پروردگار عالميان مى ترسم !))(553)
بلى آن ملعون ، از آن حقد و كينه اى كه از آدم و اولاد او دارد، آنان را به گناه مى كشاند سپس بيزارى خود را از ايشان اعلام مى دارد.
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 20:20 | | لینک به این مطلب
جمعه پانزدهم بهمن ۱۳۸۹
:. شيطان از فضايل على عليه السلام سخن مى گويد .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از سلمان فارسى نقل شده كه گفت : روزى گذر شيطان به جمعيتى افتاد كه از على عليه السلام بدگويى مى كردند! در مقابل آنها ايستاد. جمعيت گفتند: كى هستى كه مقابل ما ايستادى ؟ جواب داد: ((ابومره )) هستم (لقب شيطان است ) گفتند: آيا سخنان ما را شنيدى ؟ گفت : اى بر شما! آيا على بن ابى طالب عليه السلام را كه مولاى شما است ، ناسزا مى گوييد؟ آنها گفتند: از كجا دانستيد كه ايشان مولاى ما است ؟ گفت : از قول پيامبر خود شما كه ((در غدير)) فرمود: ((هر كس من مولاى او هستم ، على مولاى او است . خدايا! دوست بدار كسى كه على را دوست بدارد و دشمن بدار كسى كه على را دشمن بدارد.))(549)
آنها گفتند: آيا تو درباره او چنين مى گويى ؟ شيطان گفت : اى جمعيت ! كلام مرا بشنويد. من در ميان طايفه جن دوازده هزار سال خدا را عبادت كردم . وقتى خداوند جنيان را هلاك كرد. من از تنهايى به خدا شكايت كردم . مرا به سوى آسمان دنيا بالا بردند. من در ميان ملائكه دوازده هزار سال ديگر خدا را عبادت كردم ؛ در حالى كه خدا را تسبيح و تقديس مى نمودم . ناگهان نورى كه همه جا را روشن كرده بود بر ما تابيد. در اثر اين نور همه ملائكه به سجده افتادند و گفتند: پاك و منزه است خدا. اين ، يا نور ملك مقرب است يا نور نبى مرسل . ناگهان ندايى از جانب خداوند آمد كه : اين نور نه از ملك مقرب است نه از پيامبر مرسل ؛ بلكه اين نور پاك از على ابن ابى طالب عليه السلام است .(550)
درباره علاقه شيطان به حضرت على عليه السلام رواياتى وارد شده : روزى آن حضرت به شيطان گفت : اى ابو الحارث ! آيا براى قيامت خود چيزى ذخيره كرده اى ؟ گفت : يا على محبت و دوستى تو را.(551)
بلى شيطان هم ، حضرت على عليه السلام را مى شناسد و پى به مقام و مرتبه او برده است . در قيامت هم چشم اميد به شفاعت او دارد.
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 20:19 | | لینک به این مطلب
جمعه دوازدهم تیر ۱۳۸۸
:. حربه شيطان به خودش برگشت .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
روزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام براى انجام كارى ، يكى از غلامان خود را صدا زد. شيطان او را وسوسه كرد كه جواب آن حضرت را ندهد. چندين بار او را صدا كرد، جواب نيامد! حضرت به جست و جو پرداخت . ديد آن غلام پشت ديوارى دراز كشيده و مشغول خرما خوردن است .
آن حضرت فرمود: اى غلام ! مگر صداى مرا نمى شنيدى كه جواب نمى دادى ؟ غلام عرض كرد: چرا. فرمود: چرا جواب نمى دادى ؟ عرض ‍ كرد: يا على ! مى خواستم تو را به غضب آورم ؟!
حضرت على فرمود: من هم كسى را كه به تو دستور داد مرا به غضب آورى ، به خشم مى آورم . من شيطانى را كه به نام ((ابيض )) است و تو را وسوسه كرد تا جوابم را ندهى و من هم از سر خشم تو را مجازات كنم به غضب مى آورم .
سپس فرمود: ((انت حر لوحه الله )) من تو را آزاد كردم ، تو را براى رضايت خداوند متعال در راه او آزاد نمودم .(548)
شيطان نه اين كه نتوانست آن حضرت را به غضب آورد بلكه ايشان شيطان را به غضب آورد و بر آن ملعون مسلط شد.
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 3:12 | | لینک به این مطلب
چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۸۸
:. شيطان دشمنان على عليه السلام را معرفى مى كند .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
از انس بن مالك نقل شده كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى با على عليه السلام بر در خانه نشسته بودند. پيرمردى پيش آمد به آن حضرت سلام كرد و رفت . بعد از رفتن او حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به على فرمود: يا على ! او را شناختى ؟ عرض كرد: يا رسول الله ! نشناختم . فرمود: آن شخص ابليس بود. على عرض كرد: يا رسول الله ! اگر شناخته بودم با يك شمشير او را از پاى در مى آورم و امت تو را از دست او نجات مى دادم .
ابليس برگشت پيش على عليه السلام و گفت : يا على ! در حق من ظلم كردى . آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: ((و شاركهم فى الاموال و الاولاد)) به خدا قسم ! من در نطفه كسى كه تو را دوست داشته باشد، شركت نكرده ام و نطفه او پاك است .(546)
از جابر بن عبدالله نقل شده : مادر خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بوديم . ناگهان ديدم كسى در ركوع و سجده گريه و زارى مى كند. گفتيم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ! اين شخص چه نماز خوبى مى خواند! فرمود: او آن كسى است كه پدر ما را از بهشت بيرون كرد. على عليه السلام بى مهابا حركت كرد رفت او را گرفت و درهم فشار داد، به طورى كه دنده هاى راست او در چپش فرو رفت و فرمود: ((ان شاء الله )) تو را مى كشم .
شيطان گفت : تو نمى توانى مرا بكشى ؛ زيرا عمر و اجل من در پيش خدا معلوم است . چرا مى خواهى مرا بكشى ؟ هيچ كس دشمن تو نيست ، مگر اين كه من جلوتر از پدرش نطفه ام را در رحم مادرش ريخته ام و در اموال و اولاد دشمنان تو شركت مى كنم .(547)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 1:50 | لینک به این مطلب
یکشنبه نهم فروردین ۱۳۸۸
:. شيطان اولين كسى كه بيعت مى كند .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
سلمان مى گويد: وقتى پيغمبر اسلام رحلت فرمود، على در خانه مشغول غسل دادن آن حضرت بود. من گاهى به او كمك مى كردم ، گاهى به مسجد مى آمدم و از مردم خبر مى گرفتم . وقتى از مسجد به خانه برگشتم ، على پرسيد: اى سلمان ! چه خبر دارى ؟ عرض كردم : خبر تازه اين كه ابوبكر بر منبر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشسته ، مردم نه با يك دست بلكه با دو دست با او بيعت مى كنند.
حضرت على عليه السلام فرمود: اى سلمان ! آيا متوجه شدى چه كسى اول با او بيعت كرد؟ آيا اولين كسى كه بالاى منبر رفت و با او بيعت نمود چه كسى بود؟
سلمان گفت : او را نشناختم ، ولى پيرمرد سال خورده را ديدم كه بر عصايى تكيه زده ، ميان دو چشمش جاى سجده ديده مى شد، پيشانى او در اثر سجده پينه بسته و اين طور مى نمود كه بايد وى زاهدى باشد. از لابلاى مردم به سوى منبر رفت در حالى كه مانند باران اشك مى ريخت .
گفت : خدا را شكر كه قبل از مردنم تو را اين جا مى بينم . اى ابوبكر! دستت را براى بيعت به سويم دراز كن ! ابوبكر دستش را جلو برد او هم بيعت كرد و گفت : امروز، روزى است مانند روز آدم ! از منبر پايين آمد و از مسجد خارج شد.
اميرالمؤمنين عليه السلام پرسيد: اى سلمان ! آيا او را شناختى ؟ عرض كرد: نه يا على ، ولى از گفتارش ناراحت شدم . مانند اين كه مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مسخره گرفته بود.
حضرت على عليه السلام فرمود: او شيطان بود. پيامبر به من خبر داد، ابليس و يارانش روز غدير خم شاهد منصوب شدن من به امر خدا بودند. و نيز گواه بودند كه خدا و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم من را صاحب اختيار آنان نمود. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم به آنان دستور داد حاضران به غايبان اطلاع دهند.
روز غدير خم ، شياطين و بزرگان آنان به خود شياطين ، روى آوردند و گفتند: اين امت مورد لطف و رحمت خداوند قرار گرفته و از اين پس از گناه دور خواهند بود. ما ديگر بر اين امت راه پيدا نخواهيم كرد. آن گاه پناه گاه و امام بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را شناختند و شيطان هم گرفته و محزون شده بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اى سلمان ! پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من خبر داد كه : مردم در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت خواهند كرد. بعد از آن بر سر حق ما اختلاف پيدا مى كنند، با دليل ما استدلال مى نمايند، بعد به مسجد مى آيند. اول كسى كه با او بيعت مى كند، شيطان است ! كه به صورت پيرمرد نجدى خواهد بود و اين حرف را خواهد گفت .
بعد حضرت فرمود: اى سلمان ! بعد از بيرون رفتن ، از روى خوشحالى فرياد زد، و تمام شياطين را دور خود جمع كرد، آنها در مقابلش سجده كردند و گفتند: اى رئيس ! و بزرگ ما، تو همان كسى هستى كه آدم را از بهشت بيرون كردى . شيطان هم مى گويد: كدام امت بعد از پيامبرش گمراه نشد؟ خيال كرده ايد من ديگر راهى برآنان ندارم ! نقشه و حيله مرا چگونه ديديد؟
از حيله من بود كه ملت با دستور خدا و رسولش ، راجع به اطاعت از على مخالفت كردند، وزير بارش نرفتند!؟ اى سلمان ! اين همان گفته خداوند است كه در قرآن مى فرمايد:
((همانا، شيطان حدسى كه درباره آنها بوده بود، به مرحله عمل رسانيد))(543)
((سپس آنها شيطان را پيروى كردند جر گروهى از مؤمنان كه آنها اطاعت از شيطان نكرده و با او مخالفت كردند.))(544)
امام باقر عليه السلام فرمود: اميرالمؤمنين عليه السلام شيطان را بر در خانه خود ديد و او را شناخت ، گريبانش گرفت و بر زمين زد و روى سينه اش ‍ نشست . شيطان گفت : يا على ! از روى سينه من بلند شو تا تو را بشارتى دهم .
على عليه السلام از روى سينه او برخاست و فرمود: اى ملعون ! چه بشارتى براى من دارى ؟ گفت : چون روز قيامت شود، فرزندت حسن عليه السلام از طرف راست عرش و حسين عليه السلام از طرف چپ به شيعيان خود جواز عبور از صراط و آزادى از آتش را مى دهند.
باز آن حضرت بلند شد و گفت : من تو را به زمين خواهم زد، او را بلند نمود و بر زمين زد و روى او نشست .
عرض كرد: يا على ! مرا رها كن تا بشارتى ديگر به تو دهم . وقتى او را رها كرد گفت : يا على ! آن روزى كه خداوند آدم عليه السلام را خلق كرد، ذريه او را از پشتش خارج نمود كه به شكل موجوداتى ريز بودند. از آنها عهد گرفت و به آنها خطاب كرد: آيا من پروردگار شما نيستم ؟ همگى جواب دادند: چرا. آنان را شاهد بر خودشان گرفت . بعد از آن ، ميثاق از حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و تو گرفت . تمام آنان تو را شناختند و تو همه را شناختى . اينك هر كس بگويد تو را دوست دارم . او را مى شناسى و هر كس ‍ تو را دشمن دارد او را مى شناسى . براى بار سوم او را زمين زد. شيطان گفت : يا على ! بر من غضب نكن و از روى من بلند شو، تا تو را بشارت ديگرى دهم . فرمود: من از تو بيزارم و لعنتم بر تو باد. عرض كرد: به خدا قسم اى پسر ابوطالب ! هر كس با تو دشمنى مى كند، من در وجود و نطفه او شركت كردم ، آلت خود خود را در رحم مادرش داخل نمودم . بعد عرض كرد: يا على ! آيا آن آيه قرآن را قرائت كرده اى كه مى فرمايد: شركت كن در اموال و اولادشان ؟!(545)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 21:50 | لینک به این مطلب
سه شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۸۷
:. شيطان در عيد غدير فرياد كشيد .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
يكى از جاهايى كه شيطان فرياد كشيد، فرزندان خود را جمع كرد و درد دل خود را براى آنان باز گفت و راه چاره اى خواست ، روز عيد غدير بود. آن گاه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم على بن ابى طالب را خليفه بعد از خود خواند.
جابر از امام محمد باقر عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: زمانى كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم در عيد غدير خم دست على را گرفت ، بلند كرد و به مردم معرفى نمود و جانشين بعد از خود قرارش داد. شيطان در ميان لشكريان خود نعره اى كشيد كه تمام لشكريان و اولاد او در هر كجا بودند اطراف او فرود آمدند و گفتند: اى مولاى ما! چه مصيبتى به تو رسيده اين قدر ناراحتى ؟ ما تا به حال فريادى از اين وحشتناك تر از تو نشنيده بوديم !
شيطان به آنها گفت : اين پيغمبر امروز كارى را انجام داد كه اگر به آخر رسد و عملى شود كسى تا روز قيامت ، خدا را معصيت و نافرمانى نمى كند - همه به سوى دين و تقوا و - خداشناسى ، ولايت و امامت پيش مى روند، از راه رستگارى قدم فراتر نمى گذارند - گفتند: اى بزرگ ما! ناراحتى به خود راه مده ، ماءيوس مباش ، تو كسى هستى كه آدم را از بهشت بيرون كردى ، او را بدبخت نمودى ، براى اين امر مهم هم ، در آينده فكرى خواهى كرد - در همين موقع منافقين كه در جمعيت بودند، گفتند: اين مرد از روى هوا و هوس حرف مى زند، نه اين كه دستور خداوند باشد!
آن دو نفر (ابوبكر و عمر) به هم گفتند: او (حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم ) ديوانه شده كه چنين كارى را انجام داد. آيا نمى بينيد چگونه چشمان او در كاسه سرش دور مى زند مى چرخد. سپس شيطان رو به طرف داران خود كرد و گفت : آيا مى دانيد من در گذشته با آدم در آويختم و او را از بهشت بيرون كردم ؟ آنها گفتند: چرا؟
شيطان گفت : آدم عهدى با خدا بسته بود فراموش كرد و نقض نمود، ولى به خدا كافر نشد و او را پرستش مى كرد. اين قوم و جمعيت (از جمله ابوبكر و عمر) عهدى كه با خدا بسته بودند شكستند و به خدا و رسولش كافر شدند.
پس از آن كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم رحلت نمود، مردم در سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند و حق را از على گرفتند، ابوبكر را روى كار آوردند. شيطان تاجى بر سر گذاشت ، لباس كبر و بزرگى پوشيد، منبرى اختيار كرد و بالاى آن رفت و جميع لشكريان خود را از سواره نظام و پياده دور خود جمع كرد. به آنها گفت : شادى كنيد، مجلس ساز و آواز برپا سازيد، خوشحالى نماييد - چون با اين كلماتى كه منافقين مى گويند و به آن حضرت توهين مى كنند - ديگر كسى خدا را اطاعت و عبادت نمى كند. تا وقتى امام آنها ((امام زمان )) بيايد و مردم را به راه مستقيم برگرداند.
جابر مى گويد: بعد، امام باقر عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمودند:
و لقد صدق عليهم ابليس ظنه فاتبعوه الا فريقا من المومنين
((شيطان ظن و گمان باطل خود را به عنوان صدق و حقيقت در نظر مردم جلوه داد مردم او را اطاعت نمودند، مگر عده اى از مؤمنان كه او را اطاعت نكردند)).(541)
تاويل آيه چنين است : وقتى منافقان در غدير خم گفته بودند: آن حضرت از روى هوى حرف مى زند، ابليس گمان كرده بود كه بعد از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مردم امامت را رها خواهند كرد. ظن ابليس به حقيت تبديل شد و همه امامت را رها كردند مرگ چند نفرى .(542)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 13:5 | لینک به این مطلب
جمعه پنجم مهر ۱۳۸۷
:. شيطان در روز عاشورا .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
شيطان لعين تصميم گرفته كه انتقام خود را از اولاد آدم بگيرد. لذا در تمام اختلافات حضور پيدا مى كند، در تمام جنگ ها حاضر مى شود و جبهه دشمن را تقويت مى كند، فراريان را با حيله بر مى گرداند، به سوى ميدان مى كشاند و آتش جنگ را شعله ور مى سازد.
يكى از آن جاها روز عاشورا بود كه تمام لشكريان خود را جمع كرده و به پايكوبى و رقص پرداخت . هر كس از لشكر امام حسين عليه السلام شهيد مى شد، از خوشحالى فرياد مى زد و رقص مى كرد. هر كدام از لشكريا عمر سعد فرار مى كردند، شيطان به صورت يكى از سر كرده هاى لشكرها در مى آمد و سر راه شان را مى گرفت و آنان را به ميدان بر مى گرداند. مى گفت : واى بر شما، اين همه جمعيت و مردان شجاع ، از يك نفر تشنه و بى كس و مجروح گريزان شده ايد! مردانگى و غيرت شما كجا رفت ؟! برگرديد او را محاصره كنيد، با ضرب شمشير از پاى در آوريد و اگر نمى توانيد، او را تير باران نماييد.
با حيله و نيرنگ لشكر را بر مى گردانيد و شورى ديگر در جنگ ايجاد مى كرد. ولى آنها چون جراءت نمى كردند از نزديك با امام حسين عليه السلام بجنگند از دور، آن قدر تير به سوى آن مظلوم انداختند كه مانند مرغ پر در آورده بود. وقتى كه تير سه شعبه زهر آلود بر سينه امام نشست و از پشت سر بيرون آمد، امام عليه السلام از بالاى اسب بر زمين افتاد. شيطان ميان آسمان و زمين از خوشحالى فرياد زد و گفت : امروز كينه خود را بر سر اولاد آدم خالى كردم و انتقام خود را گرفتم . او مى كوشيد تا لشكر زودتر كار حسين عليه السلام را تمام كند.(539)
زينب مى فرمايد: وقتى ابن ملجم ضربت بر سر پدر بزرگوارم زد، من آثار مرگ را در ايشان ديدم ، پيش رفتم و عرض كردم : اى پدر بزرگوار! ((ام ايمن )) حديثى از براى من گفته است دوست دارم آن را از دو لب مبارك شما بشنوم . آن حضرت فرمود: اى نور ديدگان من ! حديث همان است كه ((ام ايمن )) به تو گفته و برخى از مصيبت هاى كربلا و گرفتارى هاى آن روز را براى دخترش زينب بيان كرد تا جايى كه فرمود: زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما را به اين حديث خبر مى داد، فرمود:
يا على ! در آن روز، ابليس با شياطين خود، از شدت شادكامى در سرتاسر زمين پرواز مى كند و به شياطين و هوادارانش مى گويد:
اى جماعت شياطين ! شاد باشيد كه انتقام خود را از فرزندان آدم گرفتم ، برترين بدبختى را براى آنها فراهم كردم ، جهنم را به آنها به ميراث دادم ، مگر جماعتى كه دست به دامن اين خانواده شوند و از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم يارى جويند.
اى شياطين ! بر شما باد كوشش در راه ايجاد بدبينى به اين خانواده ، كارى كنيد كه به اين خانواده و دوستان آنها دشمنى ورزند تا كفر و گمراهى در مردم استوار شود و يك نفر از آنها رستگار نگردد.
بعد از آن ، حضرت على عليه السلام به زينب فرمود: اى نور ديدگانم ! بى گمان ابليس در اين سخن راست گفت : با اين كه كار او هميشه دروغ گفتن است ؛ زيرا مى داند هيچ عمل صالحى با داشتن دشمنى با شما فايده اى ندارد، هيچ گناهى با داشتن دوستى شما ضرر و زيانى به انسان نمى رساند، (مگر گناهان كبيره ) يعنى ، شيعيان شما به واسطه علاقه اى كه به شما دارند، اگر گناه و معصيتى نمايند و موفق به توبه شوند و گناهان خود را ترك نمايند ضررى متوجه آنها نمى شود.
و دشمنان شما، به واسطه دشمنى و عداوتى كه با شما دارند، اگر مانند جن و انس خدا را بپرستند، عبادات آنان سودى به حالشان نخواهد داشت .(540)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 15:39 | لینک به این مطلب
پنجشنبه هفتم شهریور ۱۳۸۷
:. شيطان و عمار ياسر .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
((عمار)) هم از جمله كسانى است كه از اول ، زير بار فرمان شيطان نرفت . از همان آغاز با او مخالف بود با مسلمان شدن و عبادتش او را اذيت مى كرد. چند مرتبه با شيطان كشتى گرفت و او را بر زمين زد.
چنان چه وارد شده : در يكى از سفرها، كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با اصحاب خود مى رفتند، آب آنان تمام شد. آن حضرت به ((عمار)) فرمود: برو از چاهى كه در فلان موضع بيابان است آب بياور.
وقتى ((عمار)) كنار چاه رسيد، مى خواست آب بردارد، شيطان آمد و گفت : نمى گذارم از اين چاه آب بردارى ! زيرا چاه مسكن شياطين است .
((عمار)) در برابرش ايستاد و با او در افتاد. با يك حمله شيطان را بر زمين زد. سنگى برداشت و با آن بينى شيطان را شكست . وقتى روى سينه او نشست ، ديد بسيار لاغر و رنجور است .
پرسيد: آيا همه شياطين چنين لاغراند؟ در جواب گفت : بعضى از شياطين چاق و بعضى لاغرند، من هم كه چنين لاغرم بر انسانى موكل هستم كه موقع خوردن غذا ((بسم الله )) مى گويد و من نمى توانم از غذاهاى او بخورم ، از اين رو لاغر شده ام .
سپس گفت : اى ((عمار))! از روى سينه من بلند شو تا بار ديگر كشتى بگيريم ، اگر اين دفعه نيز مرا به زمين زدى چيزى به تو ياد مى دهم كه از آن نفع ببرى .
((عمار)) از روى سينه او بلند شد و كشتى گرفتند. اين بار هم شيطان را بر زمين زد و گفت : چيزى را كه به من قول دادى ، بگو. شيطان گفت : اى ((عمار))! بدان در هر خانه اى كه قرآن خوانده شود به خصوص ((آيه الكرسى )) شياطين از آن فرار مى كنند.
((عمار)) ياسر او را رها كرد و مشك خود را پر آب نمود و برگشت خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، و داستان را براى آن حضرت تعريف نمود.(538)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 16:1 | لینک به این مطلب
سه شنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۸۷
:. شيطان در جنگ بدر .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
وقتى كه لشكر اسلام و مشركان در برابر هم صف بستند، و صف ها سامان گرفت ، ابليس به صورت سراقه بن مالك نزد قريش آمد. قرآن در اين باره مى فرمايد:
-اى پيامبر! به ياد آر وقتى را كه ، شيطان كردار زشت آنا را در نظرشان زيبا نمود - و براى فريب دادن آن جاهلان به شكل پيرمردى در آمد - و گفت : من با قبيله خود شما را يارى مى دهم و كارهاى پليدشان را به ديد آنان آراسته گردانيد.
و نيز افزود: هم چنين امروز - مسلمانان تاب مقاومت شما را ندارند - احدى بر شما غالب نمى شود، ((و قال لا غالب لكم اليوم من الناس و انى جارلكم )) و من امروز شما را امان دهنده ام و لشكرى بسيار از شياطين را حاضر كرده و به كفار نشان داد و گفت : با اين لشكر به كمك شما آمده ام و شما را پشتيبانم !.(531)
پرچم را به من دهيد. سپس علم را به دست گرفت و از پيشاپيش لشكر حمله مى كرد. چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چنين ديده دست نياز به درگاه خالق بى نياز بلند كرد و مشغول دعا و تضرع شد.
گفت : خدايا! اگر اين ها كشته شوند، ديگر در اين سرزمين كسى تو را نمى پرستد. جبرئيل نازل شد و گفت : يا رسول الله ! غمگين مباش ، خداوند مرا با هزار فرشته فرستاد. در همين هنگام ابر سياهى با برق بسيار بر بالاى سر لشكر ظاهر شد حضرت ايستاد، مسلمانان صداى اسلحه از آن مى شنيدند، و آوازى شنيدند كه مى گفت : نزديك برو اى هيزوم (هيزوم نام اسبى است كه آن روز جبرئيل بر آن سوار بود) چون ابليس لعين جبرئيل امين را ديد در حالى كه دستش در دست حارث بن هشام بود علم را از دست انداخت و به عقب برگشت كه فرار كند!
حارث گفت : اى سراقه ! كجا مى روى ؟ در چنين حالى ما را تنها مى گذارى ؟ ابليس گفت : من مى بينم چيزى را كه شما نمى بينيد. من نيروى عظيمى از فرشتگان آسمان را مى بينم و شما نمى بينيد! و گفت : از شما بيزارم . از قدرت و غضب و عقاب خدا مى ترسم كه عقاب خداوند بسيار است .(532)
حارث به گمان آن كه سراقه است گفت : اى سراقه ! تو دروغ مى گويى . من چيزى نمى بينم ، مگر فرومايگان مدينه را. شيطان با دست خود بر سينه حارث زد و دست خود را از دست او بيرون آورد و گريخت . در پى او مردم هم گريختند.
مولانا اين تكه تاريخ و فرار شيطان از ترس ملائكه را در قالب اشعارى بيان كرده است :
همچون شيطان در سپه شد صد يكم
خواند افسون كه اننى جار لكم
چون قريش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشكر در ملاقات آمدند
ديد شيطان از ملائكه اسپهى
سوى صف مؤمنان اندر رهى
ان جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او زبيم آتشكده
پاى خود واپس كشيده مى گرفت
كه همى بينم سپاهى من شگفت
گفت : حارث از سراقه شكل هين
دى (533) چرا تو مى نگفتى اين چنين
گفت : اين دم من همى بينم حرب
گفت : مى بينى جعاشيش عرب
مى نبينى غير اين ليك اى تو ننگ
آن زمان لاف بود اين وقت جنگ
دى همى گفتى كه پايندان شدم
كه بودتان فتح و نصرت دم به دم
دى زعيم الجيش (534) بودى اى لعين
وين زمان ، نامرد و ناچيز و مهين
تا بخورديم آن دم تو و آمديم
تو به تون (535) رفتى و ما هيزم شديم
چون كه حارث با سراقه گفت : اين
از عتابش خشم گين شد آن لعين
دست خود خشمين ز دست او كشيد
چون ز گفت اوش درد دل رسيد
سينه اش را كوفت شيطان و گريخت
خون آن بيچارگان زين مكر ريخت
چون كه ويران كرد چندين عالم او
پس بگفت انى برى منكم
كوفت اندر سينه اش انداختش
پس گريزان شد چو هيبت تاختش (536)
جبرئيل شيطان را دنبال كرد و به تعقيب او پرداخت تا به دريا رسيدند. در آب فرو رفت و گفت : پروردگارا! وعده ام دادى كه تا آخر دنيا زنده بمانم ، به وعده خود وفا كن ، اى خدا! مگر از مهلتى كه به من دادى پشيمانى ؟
عده اى از كفار كشته و عده اى اسير شدند و بقيه هم به طرف مكه برگشتند. هنگامى كه به مكه رسيدند گفتند: سراقه ما را فرارى داد.
خبر به سراقه رسيد، نزد قريش آمد. سوگند ياد نمود و گفت : من از جنگ شما با خبر نشدم تا وقتى كه خبر گريختن شما را شنيدم . من در آن جنگ اصلا حاضر نبودم .
وقتى مسلمان شدند، تازه فهميدند آن كسى كه گريخت شيطان بوده كه به شكل سراقه در آمده و باعث شكست آنها شده است .(537)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 14:13 | لینک به این مطلب
جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۸۷
:. شيطان در گردهم آيى تروريستى مكه .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
روايت شده : وقتى كفار قريش ديدند پيامبرى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم هر روز رونق مى گيرد و حيله هاى آنها سودى نبخشيده سركردهاى قريش در ((دار الندوه )) نشست ويژه اى ترتيب دادند.
كسى كه سنش از چهل سال كم تر بود راه نمى دادند. اين گردهم آيى از چهل نفر از سران قريش شكل گرفت . شيطان ملعون هم به صورت پيرمردى در آمد! خواست داخل شود، دربان گفت : كيستى ؟ جواب داد: پيرمردى از اهل ((نجد)) هستم و شما به راءى من احتياج داريد؟! شنيدم براى خلاصى از دست اين مرد جمع شده ايد. آمده ام كه راءى خود را در اين باب به شما بگويم ، دربان گفت : داخل شو، او هم داخل شد و در جاى خود نشست . وقتى مجلس رسميت پيدا كرد، ابوجهل گفت : اى گروه قريش ! در ميان عرب كسى از ما عزيزتر نبود، ما اهل خانه خداييم ، مردم از اطراف عالم هر سال دو مرتبه براى حج و عمره به مكه مى آيند و ما را گمراهى مى دارند.
چنين بوديم تا آن كه محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم در ميان ما سر بر آورد. از نظر راست گوى او را امين خود قرار داديم . الان كه بزرگ شده ادعا مى كند پيامبر خدا است ، خبرهاى آسمان به سوى آن مى آيد، بى خردى را به ما نسبت مى دهد.
به خدايان ما بد مى گويد. جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراكنده نموده است . مى گويد: گذشتگان ما، در آتش اند و هيچ چيز از اين ، براى ما سنگين تر نيست . من براى او فكرى كرده ام ، همه گفتند: چه فكرى ؟ گفت : كسى را بفرستيم او را پنهانى بكشد! اگر بنى هاشم خون او را طلب كردند ده ديه براى خون او بدهيم ! شيطان گفت : اين فكر، بسيار خبيث است . گفتند: چرا؟ جواب داد: زيرا بنى هاشم كشنده او را مى كشنده ، چه كسى حاضر است كشته شود؟
عاص بن وائل و اميه ابن خلف گفتند: ساختمانى محكم مى سازيم . سوراخ ‌هايى در آن مى گذاريم ، او را در آن جا زندانى مى كنيم و در آن را مى بنديم تا كسى نتواند پيش او رود! همان جا بماند تا بميرد!
شيطان گفت : اين پيشنهاد از اولى بدتر است . بنى هاشم هنگام حج از مردم كمك مى خواهند و او را نجات مى دهند.
ابوسفيان گفت : او را به شتر چموشى سوار مى كنيم و محكم مى بنديم ، از شهر بيرون مى كنيم تا شتر او را در كوه هاى مكه پاره پاره كند.
شيطان گفت : اين راى از همه آنها ناپسندتر است . اگر او را زنده بيرون كنيم ، او از همه كس خوش روتر و خوش زبان تر است . با شيرين زبانى همه قبايل عرب را فريفته خود مى نمايد. لشكرى تجهيز كرده حمله مى كند و شما را از بين مى برد! همه كفار حيران شدند و به شيطان گفتند: اى پيرمرد! نظر تو درباره اين امر چيست و چه بايد كرد؟ جواب داد: نظر من اين است كه از هر قبيله يك نفر، از بنى هاشم هم يك نفر با خود هم صدا كنيد و همه يك مرتبه با شمشير بر سر او ريزيد و او را بكشيد.
در اين صورت خون او در ميان قبايل پخش مى شود و بنى هاشم نمى تواند طلب خون او كنند، اگر ديه بخواهند به آنها بدهيد.
اهل شوراى مكه گفتند: ما ديه مى دهيم و همه به اتفاق گفتند: راى اين پيرمرد نجدى از همه بهتر است و همان را پسنديده و عمل كردند.(530)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 17:54 | لینک به این مطلب
یکشنبه چهارم فروردین ۱۳۸۷
:. شيطان در ميان شاه درخت .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
شيطان نه تنها براى منحرف كردن مردم درون بت مى رود، بلكه براى گمراه نمودن آنان به ميان درخت رفته و از آن جا با مردم جاهل سخن مى گويد و آنا را از خدا دور و عليه پيامبرش تحريك مى كند. مانند سخن گفتن او با اصحاب ((رس )) از ميان شاه درخت .
اصحاب ((رس )) قومى بودند بعد از سليمان بن داود در منطقه در مينيه آذرباييجان ، يا در بلاد مشرق ، يا انطاكيه و در اطراف يمامه زندگانى مى كردند. اميرالمؤمنين در تفسير آيه
((و اصحاب الرس و ثمود و قرونا بين ذالك كثيرا))
مى فرمايد: اصحاب ((رش )) پس از طوفان نوح عليه السلام درخت صنوبرى (528) به دست يافت بن نوح عليه السلام كنار چشمه ((روشن آب )) كشت شده بود، اصحاب ((رس )) آن را عبادت مى كردند!
آن جمعيت در دوازده آبادى سر سبز و خوش آب و هوا به نام هاى آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردين ، ارديبهشت ، خرداد، تير، مرداد، شهريور ساكن بودند كه بزرگترين آبادى اسفندار ((و شاه درخت )) در كنار آن بود. در بيرون هر آبادى شاخه اى از صنوبر را كاشته و نهرى را از همان ((روشن آب )) از كنار آن درخت جارى ساخته بودند.
مردم هر ماه در يك آبادى عيد گرفته و جشن و پاى كوبى برگزار مى كردند. قربانى ها كرده و داخل آتش مى انداختند. وقتى دود آن قربانى ها بلند مى شد در مقابل درخت صنوبر به سجده افتاده ، گريه و زارى مى كردند و درخواست آمرزش گناهان خود را مى نمودند!
در اين هنگام ، شيطان با صداى نازكى از ميان درخت با آنان صحبت كرده و مى گفت : اى بندگان ! من از شما راضى شدم ، شما را بخشيدم و از گناهان شما در گذشتم سر از خاك برداريد.
وقتى مردم اين بشارت را مى شنيدند را مى شنيدند از خوشحالى به رقص و پاى كوبى مى پرداختند، شرب خمر مى نمودند تا روز به پايان مى رسيد و متفرق مى شدند.
هنگامى كه عيد نوروز فرا مى رسيد جمعيت دوازد آبادى ، در شهر اسفندار كنار صنوبر بزرگ (شاه درخت ) اجتماع مى نمودند و جشن و سرور بيشترى بر پا مى كردند، قربانى هاى زيادترى كرده و گريه ها و ناله هاى بيشترى سر داده و سجده هاى طولانى ترى مى كردند. در اين بين شيطان با صداى بلندتر و خشن ترى آنان را به آمرزش گناهان ، عفو و مغفرت ، بهشت و نعمت هاى آن وعده مى داد.
آن بيچاره ها از خوشحالى سر از پا نمى شناختند و به لهو و لعب مشغول مى شدند به رقص و پاى كوبى بيشترى مى پرداختند. اين كار تا 13 روز ادامه داشت در روز سيزدهم متفرق شده و به آبادى هاى خود بر مى گشتند.
وقتى شيطان آنان را به گمراهى كشانيد و در گناه و معصيت غرق كرد، خداوند پيامبرى به نام ((حنظله )) بر ايشان فرستاد. آنها هم پيامبر را در چاه زندانى كردند. خدا بر آنان غضب كرد و به بدترين عذاب مجازاتشان نمود.(529)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 23:1 | لینک به این مطلب
جمعه بیست و چهارم اسفند ۱۳۸۶
:. شيطان در شكم بت .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
شيطان براى فريفتن مردم از هر راهى استفاده مى كند حتى از زبان بت و داخل شدن در شكم آن . در اين باره به داستان زير توجه كنيد:
عمر بن جبله كلبى مى گويد: روزى گوسفندى براى بتى قربانى كردم . از درون بت صدايى شنيدم كه گفت : يا عصام ، يا عصام ، اسلام آمد، بت ها نابود شد، خون ها محفوظ ماند و صله رحم رواج پيدا كرد.
عمرو مى گويد: من از اين قضيه تعجب كرده و گوسفندى ديگرى قربانى كردم . باز صدايى از بت خطاب به بكر بن جبل شنيدم كه مى گفت : پيامبر مرسل (ص ) آمد، اهل يثرب او را تصديق مى كنند، و اهل نجد و تمامه ، و اهل فلج و يمامه او را تكذيب مى نمايند.
بعد از اين قضيه ، عمرو بن جبله و بكر بن جبل خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و اسلام آوردند. در اين هنگام شيطانى كه نامش ‍ مسعر بود از درون بت هبل اشعارى در تعريف و تمجيد از بت و بت پرستى خواند. بعد از شنيدن اين اشعار، تمام بت پرستان به سجده افتادند؟! دوباره شيطان خطاب به مردم گفت : فردا هم بياييد تا درباره بت پرستى بيشتر براى شما سخن بگويم . - بت پرستان به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: - تو هم فردا بايد به مسجد الحرام بيايى و حقيقت را از زبان اين بت بزرگ بشنوى . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از اين داستان افسرده خاطر گرديد. در اين هنگام ، يكى از جن هاى مؤمن پيش آن حضرت آمد و گفت : يا رسول الله ! حتما فردا شما هم تشريف بياوريد. من شيطانى را كه از درون بت سخن مى گفت كشتم و خود به جاى او سخن خواهم گفت .
روز بعد همه بت پرستان ، طبق گفته شيطان ، گرد آمده و به انتظار پيامبر (ص ) ماندند. وقتى آن حضرت وارد مسجدالحرام شد تمام بت ها سرنگون شدند!! مشركان فورا آنها را به جاى خود قرار داده و به بت ((هبل )) گفتند: سخنانى كه ديروز قول دادى ، به گوش محمد برسان ؟! ناگهان از داخل شكم بت ((هبل )) صدايى بر آمد و از آن حضرت تعريف و تمجيد بسيارى كرد و بت پرستى را باطل اعلام نمود و گفت :
اى مردم ! بعد زا موسى و عيسى ، حضرت محمد (ص ) پيامبر بر حق است . مردم بايد از وى پيروى كنند و بت پرستى را ترك نمايند كه آن باطل است .
بت پرستان شرمگين و خجالت زده به هم گفتند: محمد بتها را هم فريب داده ؛ همان طور كه خود را فريب داده و عده اى را به دين خود دعوت كرده است .(527)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 1:15 | | لینک به این مطلب
دوشنبه دهم دی ۱۳۸۶
:. شيطان در تولد پيغمبر (ص ) .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
از امام صادق عليه السلام روايت شده : شيطان به هفت آسمان بالا مى رفت و اخبار آسمانها را مى شنيد. هنگامى كه حضرت عيسى عليه السلام زاده شد او را از سه آسمان باز داشتند و تا چهار آسمان بيشتر بالا نمى رفت . وقتى حضرت رسول صلى الله عليه و آله متولد شد. او را از همه آسمانها منع كردند، و شياطين را با تيرهاى شهاب از رفتن به آسمان ها راندند. قريش ‍ گفتند: بايد عمر دنيا به سر آمده و هنگام قيامت باشد كه اهل كتاب مى گفتند و ما مى شنيديم ! عمرو بن اميه كه داناترين مرد عرب جاهليت بود، گفت : بنگريد اگر ستاره هاى معروفى كه مردم به وسيله آنها هدايت مى شوند و به واسطه آنها زمستان و تابستان را ارزيابى مى كنيد، اگر يكى از آنها بيفتد، بدانيد وقت آن است كه همه اهل دنيا نابود مى شوند و اگر آنها به حال خود هستند و ستاره هاى ديگرى ظاهر شده پس بايد منتظر حادثه اى غير از اين باشيد.
نيز امام صادق عليه السلام فرمود: در آن شب ، شيطان در ميان اولاد خود فرياد زد تا همه دور او جمع شدند. گفت :اى سيد و بزرگ ما چه چيز تو را اين قدر آشفته كرده است ؟
گفت : واى بر شما، از آغاز شب تا كنون احوال آسمانها را دگرگون مى يابم . بايد حادثه عظيمى در زمين رخ داده باشد، از زمانى كه عيسى عليه السلام به آسمان بالا رفت مانند آن واقع نشده است !
برويد بگرديد و جست و جو كنيد كه چه رخداد مهمى شده است ؟ رفتند و همه جا را گشتند. برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم . آن ملعون گفت : به دست آوردن اين خبر كار من است . آن گاه در زمين به كاوش پرداخت . تمام دنيا را زير پا گذاشت تا به حرم رسيد، ديد ملائك اطراف حرم را گرفته اند، خواست به حرم رود كه ملائك بر او بانگ زدند، او برگشت .
مانند گنجشك ، كوچك شد و مى خواست از جانب كوه حرا داخل شود، گفتند اى ملعون ! برگرد.
گفت :اى جبرئيل ! يك حرف از تو سؤال مى كنم ، بگو امشب چه خبر مهمى واقع شده است ؟
جبرئيل گفت : محمد صلى الله عليه و آله كه بهترين پيامبران خداست امشب متولد شد. پرسيد: آيا مرا در او بهره اى هست ؟ جبرئيل گفت : خير، پرسيد: آيا در امت او بهره اى دارم ؟ گفت : بلى ، شيطان گفت : راضى شدم (525)
هنگام ولادت آن حضرت ، شيطان را به زنجير بستند و چهل روز او را در قلعه اى زندانى نموند، تخت او را چهل روز در آب شناور كردند، بت ها همه سرنگون شدند و صداى واويلا از شيطان بلند شد.(526)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 14:5 | | لینک به این مطلب
یکشنبه هجدهم آذر ۱۳۸۶
:. شيطان از دست هاشم فرار مى كند .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
وقتى شيطان را از مجلس بيرون كردند، يهوديانى كه دشمن هاشم بودند و در مجلس حضور داشتند نيز بيرون رفتند. بزرگ يهوديان به سلمى گفت : اين مرد پير داناترين مردم شام و عراق است ، چرا فكر و تدبير او را ناديه گرفتيد؟ ما دوست نداريم دختر خود را به غريبى كه از اهل بلاد ما نيست بدهى . سپس چهارصد نفر از يهوديان كه حاضر بودند، شمشيرهاى خود را كشيدند و در برابر هم ايستادند. بزرگان حرم هم چهل نفر بودند، آنها هم شمشيرها را كشيدند. مطلب بر سركرده يهود حمله آورد هاشم بر شيطان ملعون . شيطان گريخت . هاشم به او رسيد او را گرفت بلند كرد و بر زمين زد.
چون نور محمد صلى الله عليه و آله و رسالت در صلب هاشم بود، بر او تابيد نعره زد و به سرعت از زير دست او گريخت .(524)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 12:47 | | لینک به این مطلب
شنبه سوم آذر ۱۳۸۶
:. شيطان در مجلس عقد سلمى .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
بعد از آن كه ((سلمى )) سخاوت و شجاعت هاشم را از پدر خود شنيد او را پسنديد و مجلس عقد برپا شد. ((عمرو)) پدر ((سلمى )) گفت : ما خطبه عقد را قبول كرديم ، ليكن ناچاريم به عادت قديمى خود عمل كنيم ، و آن مهر زيادى است كه براى اين امر بايد بپردازيد. اگر اين عادت در ميان ما نبود اظهار نمى كرديم . مطلب برادر هاشم گفت : ما صد ناقه سياه چشم ، سرخ مو، براى شما مى فرستيم .
شيطان كه از جمله حضار بود، گريست . نزد پدر ((سلمى )) آمد و گفت : مهر را زياد كن ! ((عمرو)) پدر سلمى گفت : اى بزرگواران ! قدر دختر ما نزد شما همين بود؟ مطلب گفت : هزار مثقال طلا مى دهيم . باز شيطان اشاره كد به سوى پدر سلمى و گفت : مهر را اضافه كن ! پدر سلمى گفت :اى جوان ! در حق ما كوتاهى كردى . مطلب گفت : يك خروار عنبر و ده جامه سفيد مصرى و ده جامه عراقى نيز افزودم . باز شيطان گفت : زيادتر بخواهيد! پدر سلمى گفت : نزديك آمديد احسان كرديد، باز هم اكرام فرماييد: مطلب گفت : پنج كنيز هم براى خدمت ايشان مى دهيم ! باز شيطان اشاره كرد بيشتر طلب نماييد، پدر سلمى گفت :اى جوان ! آنچه مى دهيد باز به شما باز مى گردد. مطلب گفت : ده اوقيه (523) مشك و پنج قدح كافور نيز افزوديم ، آيا راضى شديد؟ باز شيطان خواست وسوسه كند، پدر سلمى بر او بانگ زد و گفت : بد سيرت دور شود. مرا در اين مجلس شرمنده كردى . آن گاه مطلب نيز او را از خود راند و بر او بانگ و درخواست كرد او را از خيمه بيرون كردند.
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 13:24 | | لینک به این مطلب
شنبه نوزدهم آبان ۱۳۸۶
:. شيطان و سلمى .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
وقتى هاشم و مطلب براى خواستگارى ((سلمى )) به مدينه آمدند، پيش ‍ پدر سلمى رفتند و مطلب خود را بيان كردند، ((سلمى )) و پدرش رضايت دادند، شيطان به صورت پيرمردى در آمده به سلما گفت : من از اصحاب هاشم هستم براى نصيحت و خيرخواهى پيش تو آمده ام . هاشم ، اگر چه در زيبايى در آن مرتبه است كه مى دانى ، وليكن چند صفت زشت در او وجود دارد. از جمله : بسيار بخيل و مال دوست و به زنان كم رغبت است . زنى را كه بسيار دوست دارد بيشتر از دو ماه نگاه نمى دارد. زنان بسيارى گرفته و همه را طلاق داده است . ديگر اين كه او در جنگ ها ترسو است و شجاعت ندارد، ((سلمى )) گفت : اگر آن چه در حق او مى گويى راست باشد، اگر قلعه هاى خيبر را براى من پر از طلا و نقره كنند در او رغبت ننمايم او را نخواهم پذيرفت . شيطان لعين اميدوار شد و در پوشش شخصى ديگر از اصحاب هاشم نزد ((سلمى )) آمد و مانند آن افسانه ها را بار ديگر بر او خواند! باز در لباس شخص سومى نزد او رفت ، و همان حرف هاى گذشته را تكرار كرد. وقتى پدر سلمى نزد او آمد، او را غمگين يافت . گفت : اى سلمى چرا اندوه گينى ؟ امروز هنگام شادى و كاميابى تو است ، عزت و كرامت ابدى ، براى تو فراهم گرديده است .
سلمى گفت : اى پدر! مى خواهى مرا به ازدواج شخصى در آورى كه به زنان ميلى ندارد و آنان را طلاق مى دهد؟ او آدمى ترسو است ، در جنگ ها شجاعت ندارد. پدر سلمى چون اين سخن را شنيد، خنديد و گفت : اى سلمى ! هيچ يك از آن صفاتى كه گفتى در اين مرد وجود ندارد. مردم به بخشش و گذشت او مثل مى زنند، از بسيارى طعام كه به مهمانان خورانيده و از بسيارى گوشت و استخوان كه براى ايشان فرستاده ، او را هاشم ناميده اند. هرگز زنى را طلاق نداده و در شجاعت شهره آفاق است ، در خوش رويى و خوش خويى نظير ندارد. آن كه اين سخنان را به تو گفته شيطان بوده است .
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 9:31 | | لینک به این مطلب
جمعه چهارم آبان ۱۳۸۶
:. شيطان باز هم به عيسى طمع دارد .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
روزى شيطان جلوى حضرت عيسى عليه السلام ظاهر شد و عرض كرد:اى كسى كه آدم هاى كور را شفا مى دهى ! مريض ها را از بيمارهاى كشنده مى رهانى و مرده ها را زنده يم كنى ! - اگر راست مى گويى - خود را از كوهى بلند بينداز و خود را حفظ كن كه صدمه به تو و جان تو نرسد. حضرت عيسى عليه السلام فرمود: مى خواهى مرا بفريبى كه اقدام به خودكشى كنم و مورد غضب خداوند واقع شوم و مخلد در آتش باشم . بعد فرمود: تمام كارهايى كه از من صادر مى شود به اذن خدا است و از خود نمى توانم كارى انجام دهم .(522)
در اين جا شيطان لعين از روى فريب و شيطنت خود به زبان خيرخواهى و نصيحت به آن حضرت چنين گفت : اگر اين كار را انجام دهى و خود را از بالاى كوه پرت كنى ، مردم به تو علاقه بيشترى پيدا مى كنند و ايمان آنها محكم تر مى شود و آنان كه هنوز ايمان نياورده اند، ايمان خواهند آورد.
با اين نيرنگ مى خواست عيسى بن مريم (ع ) را وادار به خودكشى كند و در نتيجه ، به عقوبت الهى گرفتار شود و اگر كشته نشد، لااقل يك عمل غير عقلانى و خلاف دستور خدا انجام داده باشد. (شيطان را همين بس كه پيغمبرى از پيامبران الهى را وادارد كه كه اگر شده كار پسنديده اى را ترك نمايد.)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 13:14 | | لینک به این مطلب
سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۸۶
:. توبه شيطان .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
از ابن عباس نقل شده : وقتى حضرت عيسى عليه السلام به پيامبرى رسيد و سى سال از عمر او گذشت ، روزى شيطان لعين در پشت بيت المقدس با آن حضرت ديدار كرد و گفت : اى عيسى ! تو آن بزرگى هستى كه خدا تو را بزرگ و با شخصيت قرار داد و بدون پدر به وجودت آورد! عيسى (ع ) فرمود: بلكه بزرگى از آن كسى است كه مرا بدون پدر خلق كرد و همين طور حضرت آدم (ع ) و حوا را بدون پدر و مادر آفريد.
گفت : اى عيسى ! تو آن بزرگى هستى كه خدا تو را به جايى رسانيده كه در كودكى و در گهواره سخن گفتى . عيسى فرمود: اى شيطان ! بزرگى مخصوص ‍ آن كسى است كه زبان مرا گويا كرد و گنگ نگردانيد و اگر مى خواست مى توانست بدون زبانم كند. گفت : اى عيسى ! تو كسى هستى كه در بزرگى و خدايى به جايى رسيدى كه با گل ، پرنده اى ساختى و بر آن دميدى و او به پرواز در آمد.
فرمود: بزرگى مال كسى است كه مرا آفريده است و آنچه را كه من در او دميدم ، به پرواز درآورد.
گفت : تو در بزرگى به جايى رسيدى كه مريض ها را شفا مى دهى ! فرمود: بزرگى مال كسى است كه به اذن او شفا مى دهم و اگر بخواهد خود من را هم مريض مى گرداند.
عرض كرد: تو چنان بزرگوار هستى كه مرده را زنده مى كنى ! فرمود: بزرگوار كسى است كه به اذن او مرده را زنده مى كنم و ناچار او خودم را مى ميراند و خود باقى مى ماند.
عرض كرد: اى عيسى ! تو آن بزرگ و خدايى هستى كه از دريا عبور مى كند، بدون آن كه پاهايت تر شود و در آن فرو نمى روى . فرمود: عظمت كسى دارد كه دريا را در برابر من رام كرد و اگر بخواهد مرا غرق مى كند.
عرض كرد: اى عيسى ! تو آن كسى هستى كه در آينده نزديك از زمين و آسمانها و آن چه در آنها است بالاتر مى روى و فوق همه آنها قرار مى گيرى و به جايى خواهى رفت كه تدبير امور خلايق و تقسيم ارزاق آنها را مى كنى .
عيسى گفت : حمد و ستايش مى كنم خدا را به وزن سنگينى عرش و به اندازه اى كه آسمان ها و زمين پر شود.
وقتى شيطان چنين شنيد، راه خود را گرفت و رفت تا رسيد به درياى سبز و فكر كرد كه چيزى از خود ندارد و هر چه هست از خدا است . زنى از جن در كنار دريا مى رفت ناگاه نگاهش به ابليس افتاد! ديد روى صخره به سجده افتاده و اشك آن ملعون روان است . از روى تعجب به شيطان نگاه كرد و گفت : واى بر تو اى ملعون ! چه اميدى از اين سجده طولانى دارى ؟ در جواب گفت : اى زن مؤمنه ! و اى دختر مرد مؤمن ! اميدوارم خداوند از آن قسمى كه خورد و گفت : مرا داخل جهنم و آتش كند برگردد و به رحمت خودش مرا به بهشت ببرد.(520)
امام باقر عليه السلام فرمود: يكى از روزها شيطان با عيسى بن مريم (ع ) ملاقات كرد. آن حضرت فرمود: آيا شده كه مكر و حيله تو در من اثر كرده باشد و مرا فريفته باشى ؟
گفت : چگونه مكر و حيله من به تو رسد، در حالى كه جده تو زن عمران ، وقتى كه مادرت به دنيا آمد، به خدا پناه برد و گفت : پروردگارا! فرزندى كه زاده ام دختر است و من او را ((مريم )) نام نهادم . او و فرزندانش را از شر شيطان رجيم به پناه تو در آوردم . تو اى عيسى ! از ذريه او هستى حيله من در تو مؤ ثر نيست .(521)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 12:58 | | لینک به این مطلب
جمعه بیستم مهر ۱۳۸۶
:. مردم در نزد شيطان سه گروه اند .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
وهب بن ورد نقل مى كند: روزى شيطان در برابر يحيى بن زكريا نمايان گشت و گفت : يا يحيى ! مى خواهم اندرزتان دهم .
فرمود: به نصحيت تو احتياج ندارم ، ولكن مرا از بنى آدم خبر بده كه در پيش تو چگونه اند؟ ابليس عرض كرد: بنى آدم در پيش من بر سه گونه اند:
1 - طايفه اول مؤمنان مى باشند كه سخت ترين افرادند هميشه آنها را وسوسه مى كنيم تا به گناه آلوده كنم و از راه منصرف شوند. بعد از آن متوجه مى شوند كه كار اشتباهى انجام داده اند. (مانند زمانى كه واعظى به منبر مى رود و مردم را پند مى دهد، آيات توبه را براى آنان مى خواند و آنها فورا عوض مى شوند. در اين زمان - توبه و استغفار مى نمايند، از گناه دست مى كشند) نمى توانم در رابطه با آنان كارى از پيش ببريم ، فقط ناراحتى و زحمت ما از اين طايفه است .
2 - طايفه دوم كسانى هستند كه در اختيار ما و به فرمان ما تسليم مى باشند. آنها را مانند توپى كه در دست كودكان شما است و به هر طرف پرت مى كنند، همان طور آنان در دست ما هستند و به هر جا و هر گناه و فساد و فحشا كه بخواهيم مى كشانيم . آنها براى ما زحمتى ندارند، لازم نيست براى آنها وقت صرف كنيم ، حتى خود آنان بدون اين كه ما دستورى بدهيم ، اجرا كننده اند.
3 - طايفه سوم مانند شما پيامبران و اولياءالله و مؤمنين حقيقى مى باشند كه حرف و وسوسه ما در آنان اثر ندارد؛ چون اين را مى دانيم ، زحمت به خود نمى دهيم ، دنبال آنان نمى رويم ، از اول از ايشان ماءيوس هستيم و در نتيجه از دست آنان راحتيم .(519)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 20:57 | | لینک به این مطلب
دوشنبه نهم مهر ۱۳۸۶
:. شيطان دامهاى خود را به يحيى نشان داد .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
امام رضا از اجداد خود عليهم السلام نقل مى كند: شيطان از زمان حضرت آدم (ع ) تا هنگامى كه حضرت عيسى عليه السلام به پيغمبرى رسيد نزد انبيا مى آمد، و با ايشان سخن مى گفت و سؤال هايى مى كرد، با حضرت يحيى (ع ) بيشتر از ديگر پيغمبران آمد و رفت داشت .
روزى حضرت يحيى عليه السلام به او فرمود: اى ابومره ! (اين لقب شيطان است ) مرا به تو حاجتى است . شيطان گفت : قدر تو از آن بزرگ تر است كه حاجت تو را بتوان رد نمود. آن چه مى خواهى بپرس تا پاسخ گويم .
حضرت يحيى (ع ) فرمود: مى خواهم دام هاى خود را كه بنى آدم را به آنها گرفتار مى كنى به من نشان دهى !
آن ملعون پذيرفت و به روز ديگر وعده كرد. چون صبح شد، حضرت يحيى در خانه را بازگذاشت و منتظر او نشست . ناگاه ديد كه صورتى در برابرش ‍ ظاهر شد، رويش مانند روى ميمون ، بدنش مانند بدن خوك ، طول چشم هايش در طول رويش ، هم چنين دهانش در طول رويش است . دندانهايش يك پارچه استخوان بود، چانه و ريش نداشت ، دو سوراخ دماغش به طرف بالا بود، آب از چشمش مى ريخت ، چهار دست داشت ، دو دست در سينه او و دو دست ديگر در دوش او رسته بود. پى پاهايش در پيش رويش و انگشتان پاهايش در عقب مى باشد و به قول شاعر كه مى گويد:
ندانم كجا ديدم اندر كتاب
كه ابليس را ديد شخصى به خواب
به بالا صنوبر به ديدار حور(515)
چه خورشيديش از چهره مى تافت نور
فرا رفت و گفت : اى عجب اين توئى
فرشته نباشد بدين نيكويى
تو كاين روى دارى و حسن و قمر
چرا در جهانى به زشتى سمر(516)
چرا نقش بندت در ايوان شاه
بديدم دهن روى كرده است و زشت و تباه
تو را سهمگين (517) روى پنداشتند
به گرما به در زشت بنگاشتند
شنيد اين سخن بخت برگشته ديو
به زارى بر آورد بانك و غريو
كه اى نيك بخت اين نه شكل من است
وليكن قلم در كف دشمن است
برانداختم بيخشان از بهشت
كنونم ببين مى نگارند زشت
حضرت يحيى ديد آن ملعون قبايى پوشيده و كمربندى بر روى آن بسته ، بر آن كمر بند رشته و نخ ‌هايى رنگارنگ آويخته ، بعضى سرخ و بعضى سبز، به هر رنگى رشته اى در آن ميان ديده مى شد، زنگ بزرگى در دست و كلاه خودى بر سر نهاده و بر آن كلاه قلابى آويزان كرده است !
تا كه حضرت يحيى او را به اين هيئت ديد، از او پرسيد: اين كمربند چيست كه در ميان دارى ؟ گفت : اين علامت انس گيرى و محبوبيت است كه من پيدا كرده ام و براى مردم زينت داده ام .
فرمود: اين رشته هاى رنگارنگ چيست ؟ گفت : اينها اصناف زنان است كه مردم را با رنگ هاى مختلف و رنگ آميزى هاى خود مى ربايند!
فرمود: اين زنگ كه به دست دارى چيست ؟ گفت : اين مجموعه اى است كه همه لذت ها در آن جمع گشته . (مانند طنبور، بربط، طبل ، ناى و غيره .) چون جمعى به شراب خوردن پرداخته و لذتى نبرند من اين رنگ را به حركت در مى آورم تا مشغول خوانندگى و ساز شوند، چون صداى آن را شنيدند، از طرب و شوق از جا به در مى روند. يكى رقص مى كند، ديگرى بشكن مى زند و آن ديگر جامه بر تن مى درد.
حضرت يحيى (ع ) فرمود: چه چيز بيشتر موجب كاميابى تو مى گردد؟ گفت : زنها، كه آنها تله هاى من هستند. چون نفرين و لعنت هاى صالحان بر من جمع مى شود، نزد زنها مى روم و از آنها سرخوش مى شوم .
حضرت يحيى (ع ) فرمود: اين كلاه خود كه بر سرگذاشتى چيست ؟ گفت : با اين كلاه ، خود را از نفرين هاى صالحان حفظ مى كنم . فرمود: اين قلاب كه بر كلاه آويزان كرده اى چيست ؟ گفت : با اين ، دلهاى صالحان را مى گردانم و به سوى خود مى كشم .
آن حضرت فرمود: تا حال هرگز بر من دست يافته اى ؟ گفت : خير، وليكن در تو يك خصلت هست كه مرا خرسند مى سازد. فرمود: آن كدام است ؟ جواب داد: هنگام افطار، قدرى غذا بيشتر مى خورى و اين موجب سنگينى تو مى شود و ديرتر به عبادت برمى خيزى .
حضرت فرمود: من با خدا عهد كردم كه هرگز از طعام سير نشوم ، تا خدا را ملاقات نمايم . شيطان هم گفت : من نيز عهد كردم كه ديگر هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم . پس بيرون رفت و ديگر به خدمت آن حضرت نيامد.(518)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 22:42 | | لینک به این مطلب
چهارشنبه چهارم مهر ۱۳۸۶
:. سؤال موسى از شيطان .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
روزى حضرت موسى بن عمران عليه السلام براى مناجات به كوه طور مى رفت . در بين راه به شيطان برخورد و شروع كرد با او صحبت كردن و شيطان هم جواب مى داد.
موسى عليه السلام فرمود: چرا آدم را سجده نكردى تا به لعنت خدا و ملائكه و جن و انس گرفتار نشوى ؟ در جواب گفت :اى موسى ! من به تو راست مى گويم . غرض خداوند سجده بر آدم نبود، بلكه مى خواست مرا بيازمايد و بداند آيا من غير او را سجده مى كنم يا خير! ولى من چون عاشق خدا بودم ، حاضر نشدم غير او را سجده كنم و دست از عبادت او بردارم .
پور عمران بدن غرقه نور
مى شد از بهر مناجات به طور
ديد در راه سرد و نان را
غايت لشكر محزونان را
گفت : كز سجده آدم به چه رو
تافتى روى رضا راست بگو
گفت : شيطان به تو مى گويم راست
كه تو را نى خبر از عالم ماست
من و ما نيست ميان من و دوست
آن چنانم كه خدا گويدم اوست .
گفت : موسى كه اگر كار اين است
لعن و طعن تو چرا آيين است
گفت : شيطان كه از اين گفت و شنود
امتحان كردن من بد نه سجود
گفت : عاشق كه بود كامل سير
پيش جانان نبرد سجده به غير
اين دم از كمشكش خود رستم
پيش زانوى ادب بنشستم
هم چنين در جواب شخص ديگرى كه از او پرسيد: چرا آدم را سجده نكردى تا مورد لعن ابدى قرار نگيرى ؟ گفت : مثلى براى تو بياورم تا مطلب معلوم شود.
مردى دختر سلطان را ديد و عاشق او شد. داستان عشق او در شهر پيچيد. روزى دختر سلطان به آن مرد گفت : مرا خواهرى است از من زيباتر، كه من كنيز او هم نمى شوم و حسن و جمال او از من بهتر است .
گر ببينى خواهرم را يك زمان
تير مژگانش كند پشتت كمان
بنگر اكنون گر ندارى باورم
كز عقب مى آيد اكنون خواهرم
آن مرد كه مدعى عشق بود پشت سر خود نگاه كرد تا او را ببيند. دختر دست بر سينه اش زد و او را انداخت .
گفت : گر عاشق بدى يك ذره اى
كى شدى هرگز به غيرى غره اى
قصه ابليس و اين قصه يكى است
من ندانم تا كرا اينجا شكى است
ترك سجده از حسد گيرم كه بود
آن حسد از عشق خيزد نه از سجود(514)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 16:43 | | لینک به این مطلب
شنبه سی و یکم شهریور ۱۳۸۶
:. شيطان مى خواست موسى را فريب دهد .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
صدوق از امام صادق عليه السلام نقل كرده : روزى حضرت موسى عليه السلام براى مناجات به كوه طور مى رفت . شيطان هم در پى او رفت . يكى از ملائكه بر او نهيب داد و گفت : از دنبال موسى كه كليم خدا است بر گرد، مگر به او اميد دادى ؟ شيطان گفت : آرى ، چنانچه پدر او آدم را به خوردن گندم اغوا كردم ، از موسى هم اميد دارم كه بر ترك اولى وادارش كنم - موسى متوجه شد - شيطان گفت :اى موسى كليم ! مى خواهى تو را شش ‍ جمله پند بياموزم ؟ موسى فرمود: خير، من احتياج ندارم ، از من دور شو.
جبرئيل نازل شد و گفت :اى موسى ! صبر كن ، و گوش بده . او الان نمى خواهد كه تو را فريب دهد. موسى ايستاد و فرمود: هر چه مى خواهى ، بگو. شيطان گفت آن شش چيز از اين قرار است :
اول : در وقت دادن صدقه به ياد من باش و زود بده كه من پشيمانت مى كنم ، اگر چه آن صدقه كم و كوچك باشد؛ چون ممكن است همان صدقه كم تو را از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد.
در احاديث زيادى آمده : اگر انسان در كار خيرى كه مى خواهد انجام دهد عجله نكند شيطان او را از راه مى زند و نمى گذارد انجام دهد.
دوم :اى موسى ! با زن بيگانه و نامحرم خلوت مكن ؛ چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه مى اندازم و وادار به زنا مى كنم .
سوم :اى موسى ! در حال غضب به ياد من باش ، براى اينكه در حال غضب تو را بر امر خلاف وادار مى نمايم و آرزو مى كنم كه اولاد آدم غضب كند تا من مقصود خود را عملى سازم .
چهارم : نزديك چيزهايى كه خداوند از آنها نهى كرده مشو؛ چون هر كس به آنها نزديك شود من او را در آنها مى اندازم .
پنجم : در دل خود فكر گناه و كار خلاف مكن ؛ چون من اگر دلى را چركين ديدم به طرف صاحبش دست دراز مى نمايم و او را اغوا مى كنم ، تا آن كار خلاف را انجام دهد.
ششم : تا خواست ششم را بگويم ، جبرئيل نهيب داد به موسى و گفت :اى موسى ! حركت كن و گوش نده ، او مى خواهد در نصيحت ششم تو را بفريبد. موسى حركت كرد و رفت . شيطان صيحه كشيد و گفت :اى واى ! پنج كلمه موعظه را كه ريشه كار من در آنها بود شنيد و رفت . مى ترسم آنها را به ديگران بگويد و آنها هدايت شوند! من مى خواستم پس از پنج كلمه حق ، او را به دام اندازم ، او و ديگران را اغوا نمايم ولى از دستم رفت .(513)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 21:7 | | لینک به این مطلب
چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۶
:. پندهاى شيطان به موسى .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
امام صادق عليه السلام فرمود: شيطان آمد پيش حضرت موسى عليه السلام در حالى كه مشغول مناجات بود. فرشته اى به شيطان گفت : چه اميدى از حضرت موسى دارى زمانى كه او به مناجات ايستاده است ؟
شيطان جواب داد: همان اميدى كه از پدرش حضرت آدم داشتم و حال آن كه او در بهشت بود.(511)
از معصومان عليه السلام نقل شده : روزى حضرت موسى عليه السلام نشسته بود، شيطان بر او وارد شد در حالى كه كلاهى رنگارنگ بر سر داشت . آن را از سر خود برداشت كنارى گذاشت و رفت نزديك حضرت موسى (ع ) سلام كرد. آن حضرت فرمود: تو كيستى ؟ گفت : شيطانم . فرمود: خدا خانه ات را خراب كند و تو را از مردم مؤمن دور دارد، اين كلاه راه راه رنگارنگ چيست ؟ گفت : دلهاى مردم را وسيله آن جذب مى كنم . موسى به او فرمود: به من خبر بده كه وقتى فرزند آدم گناه مى كند، چه موقع بر او مسلط مى شوى ؟ گفت : زمانى كه عجب او را بگيرد و عمل خود را بزرگ و زياد حساب كند و گناه خود را كوچك به حساب آورد.
حق تعالى گفت با موسى به راز
كافر از ابليس روزى جوى باز
چون بايد ابليس را موسى به راه
گشت از ابليس موسى رمز خواه
گفت دائم ياددار اين يك سخن
من مگو تا تو نگردى مثل من
گر به موئى زندگى باشد تو را
كافرى نى بندگى باشد تورا
بعد گفت :اى موسى ! - مى خواهم تو را نصيحت كنم و آن اين كه - با زنى كه بر تو حلال نيست در جايى خلوت نكن ، چون اگر مردى با زنى نامحرم خلوت كند، من خودم رفيق او هستم - و اين قدر وسوسه مى كنم تا آنها را به گناه بكشانم - ديگر اينكه اگر با خدا عهد و پيمان بستى فورا به آن وفا كن ، چون اگر كسى با خدا عهد كند، من ميان او وعهدى كه كرده واقع مى شوم - و نمى گذارم كه به عهد خو وفا كند و هم چنين اگر تصميم گرفتى كه صدقه دهى ، آن را زود بده ، چون اگر كسى قصد صدقه كند من رفيق او خواهم شد و او را از صدقه دادن باز مى دارم .(512)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 21:50 | | لینک به این مطلب
شنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۸۶
:. شيطان و صوفى .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
همه مى خواهند كارهاى بزرگى را كه شيطان انجام مى دهد، بشناسند و پى به حقيقت و ذات كثيف او ببرند و بدانند خيانت ها و جنايت هاى او تا چه اندازه بوده است . لذا داستانى را كه در ضمن آن ، شيطان خود را معرفى كرده مى آوريم .
در حديثى طولانى آمده : روزى ((على بن محمد صوفى )) شيطان را ديد.
آن ملعون از ((صوفى )) پرسيد: چه كسى هستى ؟ جواب داد: من از فرزندان آدم عليه السلام هستم . شيطان گفت : ((لا اله الا الله )) تو از قومى هستى كه گمان مى كنند از دوستان خدايند. در حالى كه معصيت او را مى كنند! مى پندارند از دشمنان شيطان اند در حالى كه اطاعت او را مى نمايند!
((صوفى )) گفت : تو چه كسى هستى ؟ جواب داد: من صاحب قدرت و اسم بزرگ و طبل عظيم هستم . من قاتل هابيلم ، سوار شونده در كشتى نوحم ، پى كننده ناقه صالحم ، روشن كننده آتش ابراهيمم ، طراح قتل يحيايم ، غرق كننده قوم فرعون در رود نيلم ، به حركت آورنده وسائل سحر و جادو در برابر موسايم ، سازنده گوساله سامرى - براى انحراف و امتحان - بنى اسرائيلم ، من سازنده و صاحب اره بر فرق زكريايم ، حركت كننده با لشكر ابرهه براى خراب كردن خانه كعبه با فيلانم ، طراح قتل پيامبر اسلام در احد و حنينم ، به وجود آورنده لشكر صفينم ، من القا كننده و به وجود آورنده حسد روز سقيفه در قلوب منافقانم .
من صاحب هودج در روز جنگ بصره و بعيرم ، من شتر عايشه در روز جملم ، دشنام دهنده در روز عاشورا و كربلا به مؤمنانم ، من امام و رهبر، پيشوا و دستور دهنده منافقانم ، من بزرگ عهد و پيمان شكنانم ، من ركن و ستون ظالمانم ، گمراه كننده مارقينم ، نابود كننده اولينم ، به انحراف كشنده و گمراه كننده آخرينم ، ((ابومره )) نه مخلوق از گل بلكه خلق شده از آتشم ؛ غضب شونده رب العالمينم ، من لعنت و رانده شده خدا و فرشتگان و جن وانس و همه مخلوقاتم .
((صوفى )) گفت : تو را به حق آن خدايى كه به گردن تو حق دارد، مرا راهنمايى كن بر عملى كه به واسطه آن تقرب به خدا پيدا كنم و به واسطه آن در مشكلات روزگارم كمك بگيرم ، شيطان گفت : در دنيا به آن چه تو را كفايت كند قانع باش و كمك بگير بر آخرت خود به دوستى على بن ابى طالب و دشمن باش با دشمنان او. به درستى كه من عبادت كردم خدا را در هفت آسمان و معصيت نمودم او را در هفت زمين ، نيافتم هيچ ملك مقربى و نه نبى مرسلى را مگر اين كه به واسطه دوستى على عليه السلام به خدا نزديك شده باشد.
صوفى مى گويد: ناگهان از پيش چشمم غايب شد. آمدم پيش امام باقر عليه السلام و اين خبر را براى ايشان گفتم حضرت فرمود: آن ملعون شيطان بود كه به زبان ايمان آورد و در قلب خود كافر شده است .(510)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 12:55 | | لینک به این مطلب
چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۶
:. شيطان و ذوالكفل .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
وقتى ((اليسع )) پيغمبر به حد رشد و كمال رسيد و به پيامبرى برگزيده شد، انديشيد، پس از خود چه كسى را در ميان قوم بگمارد كه راهنماى مردم باشد تا به امورشان رسيدگى كند؟
به دنبال همين فكر، مردم را جمع نمود و به آنان فرمود: چه كسى حاضر است بعد از من سه كار بكند تا او را به جاى خود خليفه گردانم ؟ آن سه كار اين است : اول اين كه روزها، روزه بگيرد؛ دوم شبها را به عبادت و بندگى خدا به پايان ببرد؛ سوم آن كه در ميان مردم اصلا غضب نكند.
يك نفر از آن ميان كه مردم او را با چشم بى اعتنايى نگاه مى كردند برخاست ؛ شايد ((ذوالفكل )) بود - گفت : من حاضرم عمل كنم ! اليسع توجهى نكرد. روز دوم باز در اجتماع مردم ، ظاهر شد و همان حرف ديروزى را تكرار كرد. مردم ساكت شدند مگر همان جوان .
((اليسع ))، آن جوان را خليفه خود قرار داد و خداوند هم او را به پيغمبرى منصوب كرد. او هم ، در ميان مردم به قضاوت مشغول شد و هيچ وقت غضب نكرد.
ابليس ، شياطين و طرف داران خود را جمع كرد و گفت : كدام يك از شما مى توانيد ((ذوالفكل )) را به غضب آوريد؟ يكى از آنها به نام ((ابيض ))(507) گفت : من . ابليس گفت : كار خود را شروع كن و به هر حيله كه مى توانى او را به غضب آور.
وقتى ((ذوالفكل )) اول ظهر دست از كار كشيد و به خانه آمد، براى استراحت و خواب آماده شد، شيطان بر در خانه او آمد. فرياد زد و گفت : من مظلوم واقع شدم ، به فريادم برسيد، من بر نمى گردم تا حقم گرفته شود. جناب ((ذوالفكل ))، انگشتر خود را از دست بيرون آورد و به او داد. فرمود: اين انگشتر را نشان طرف خود بده و با هم بياييد تا حق تو را بگيرم !
او هم رفت و فردا آمد، باز موقع خواب فرياد زنان گفت : من مظلوم واقع شدم !
دشمن من توجهى به انگشتر نداشت . دربان گفت : واى بر تو! ((ذوالفكل )) دو روز است نخوابيده ، بگذار بخوابد.
جواب داد: دست از او نمى كشم ؛ چون به من ظلم شده . دربان به ((ذوالفكل )) خبر داد. او هم نامه اى نوشت و مهر كرده به دست او داد كه به دشمن خود برساند. او رفت و روز سوم هنگام خواب آمد. فرياد زد و گفت : به نامه هم توجهى نكرد! و همواره فرياد مى زد، تا اين كه ((ذوالفكل )) بدون آن كه ناراحت شود و غضب كند، در هواى بسيار گرم بلند شد، دست شيطان را گرفت و گفت : برويم ، حق تو را بگيرم .
وقتى شيطان چنين ديد، دست خود را كشيد و فرار كرد و از خشم گرفتن او نااميد شد.
خداوند داستان اين پيامبر صابر را براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم بيان مى كند(508)، تا اين كه ايشان هم در مقابل اذيت كفار، صبر كند. همان طورى كه پيامبران پيشين ، در مقابل بلاها و اذيت مشركان صبر مى كردند.(509)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 12:37 | | لینک به این مطلب
شنبه هفدهم شهریور ۱۳۸۶
:. دستور سليمان به شياطين .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 
شياطين موجوداتى هستند كه ديده نمى شوند، ولى آياتى در قرآن هست كه نشان مى دهد آنها با اراده پروردگار به ديد انسان مى آيند. ما براى نمونه به تفسير چند آيه مى پردازيم .
((بعضى از شياطين جنى را مسخر سليمان كرديم كه در دريا غواصى كرده و يا به كارهاى ديگرى در دستگاه او بپردازند و ما نگهبان شياطين براى ملك سليمان بوديم )).(504)
((و شيطان را كه بناهاى عالى مى ساختند و از دريا جواهرات گران بها مى آوردند، نيز مسخر - داوود و سليمان - كرديم . عده اى ديگر از شياطين را به دست او به غل و زنجير كشيديم . اين نعمت سلطنت و قدرت از بخشش ما است .))(505)
ابوبصير از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده كه : حضرت سليمان فرمان داده بود شياطين براى بنا كردن ساختمان ، از محلى سنگ بياورند. تا آن كه روزى با ابليس ملاقات كردند. گفت : در چه حال هستيد؟ گفتند: در كار سختى هستيم كه طاقت آن را نداريم . ابليس گفت : مگر نه اين است كه شما در وقت بازگشت ، بار حمل نمى كنيد؟ گفتند: چرا. ابليس ‍ گفت : پس شما در راحتى هستيد. باد، اين خبر را به گوش سليمان رسانيد. سپس حضرت سليمان دستور داد: هنگام رفتن سنگ ببرند و وقت بازگشت ، گل بياورند. پس از چندى كه گذشت ، باز ابليس را ديدند. او پرسيد: حال شما چگونه است ؟
گفتند: بسيار در زحمت هستيم و از خستگى ديگر رمق نداريم . گفت : مگر نه اين است كه شما روز كار مى كنيد و شب را مى خوابيد!؟ گفتند: چرا. ابليس ‍ گفت : پس شما هنوز در راحتى هستيد! اين خبر را نيز باد به حضرت سليمان رسانيد. دستور داد، هم روز كار كنند و هم شب و تا حضرت سليمان زنده بود وضع به همين نحو بود.(506)
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 15:5 | | لینک به این مطلب